پادکست آن
@thisisonpodcast
در پادکست آن، داستان واقعی آدمها رو تعریف میکنیم تا سعی کنیم خودمون رو جاشون بذاریم.
اپیزود چهلونهم، قسمت اول داستان «آسمون آبی» منتشر شد. حامی این اپیزود: توشه / @TooshehApp pod.link/1444867946 #از_سربازی_بگو
هر بار که یکی از ایپیزودهای پادکست آن رو گوش میدم با خودم میگم چقدر تفاوته بین من و این آدم و هر بار میگم این داستان عجیب تر از قبلی بود ولی خب واقعیت اینکه هر کدوم از داستان ها در نوع خودشون کم نظیرنن از سعید و مهاجرت غیر قانونیش از جانباز جنگی۱/۳
آسمون همه جا آبی نیست . آسمون بالای هر جایی که تحقیر میشی جایی که بهت زور میگند جایی که حس میکنی تموم رویاهات و جوونیت زیر پوتین له میشه اون آسمون دیگه آبی نیست ........
اپیزود چهلونهم، قسمت اول داستان «آسمون آبی» منتشر شد. حامی این اپیزود: توشه / @TooshehApp pod.link/1444867946 #از_سربازی_بگو
قسمت اول داستان جدید پادکست «آن» فردا منتشر میشود. این اپیزود با حمایت «توشه» تقدیم شما خواهد شد. @tooshehapp

اپیزود جدید پادکست اورسی در مورد جنگ، عشق و امیده. من هم به عنوان مهمان قصه کوتاهی تعریف کردم. @owrsi castbox.fm/vd/827306369
📣درخواست همکاری از شما خواهشمندیم اگر تولیدکننده محتوایی رو میشناسید که محتوای مناسب شرایط کنونی تولید کرده/میکنه به ما اطلاع بدید تا بعد از هماهنگی، در توشه ارسال کنیم. ریتوییت شما میتونه به پیش بردن این هدف کمک چشمگیری کنه.
اگر دیدید مفیده لطفا در اینستاگرام و گروههای واتساپی هم به اشتراک بذارید.
اپیزود "نترس سارا" پادکست آن... شاهکاری بی بدیل توی هنر پادکست سازی ایران بود نمیدونم چی شد ک بعدش متوقف شد پادکست شایدم میدونم... با اهنگی ک تو پس زمینه ش بود چقدر بغض کرده بودم...
امشب که نشستم تو ماشین، همینطوری گفتم یه پادکستی که داستانهای جالبی تعریف میکنه رو پیدا کنم و تو ترافیک راه خونه گوشش بدم. قسمت اولِ این داستان ۴ قسمتی از پادکست آن رو پلی کردم، اونقدر من رو درگیر خودش کرد که مثل قدیما که پشت سر هم سریال میدیدم، هر ۴ تا قسمت رو تو یه شب گوش دادم
مشکل جدی که در سیستم آموزشی ایران وجود داره و خروجیش را میشه در رفتارهای عجیب و غریب تویتری و اینستاگرامی و غیره دید، مشکل عدم آموزش مهارت هماحساسی است. توانایی اینکه خودت را جای نفر دیگه قرار بدی و درک کنی چه حسی داره. این مهمترین مهارتی است که سبب میشه بقیه را آزار ندی.
روز ها میگذرن زمین میچرخه دیکتاتور ها میمیرن درخت ها شکوفه میدن و ما همه یه روز وطن مون رو مثل معشوقی که از سفر برگشته در آغوش میگیریم من زاده مهاجرتم - پادکست آن @thisisonpodcast
۲سال پیش مبین با ۸پناهجوی دیگه از ایران رفتن ترکیه تا عازم اروپا بشن. اما بازداشت و به اشتباه به سوریه دیپورت شدن! ارتش آزاد سوریه اونها رو دستگیر کردن. مبین بعدا ماجرای دستگیری و دوران زندان رو برای من تعریف کرد. میتونید روایت کاملش رو در پادکست بشنوید. pod.link/1444867946/epi…
قطارِ برگشت @thisisonpodcast
سوریه، اولین کلمات ضبط شده یک زندانی برای مادرش بعد از آزادی.
یه اپیزود قدیمی از پادکست آن گوش کردم که نمیدونم چرا تا حالا نشنیده بودمش...پسر شانزده ساله ای که میره جنگ، طی چند شبانه روز فقط چند ساعت میخوابه، به شدت مجروح میشه و روی تلی از جسد، میبرنش برای درمان. خدایا! من چطوری زندهام؟ قربون تو بچه شونزده ساله بشم من. @thisisonpodcast
این توییت دقیقا من رو یاد یکی از اپیزود های @thisisonpodcast انداخت. چه قدر بخاطر شخصیت اپیزود اشک ریختم. او هم بخاطر باطری لیتیوم ب چشمش آسیب زده بود. بعد به این فکر کردم که من هم بارها از کنجکاوی تو کودکی و غیره کارهای خطرناک کردم. صرفا شانس باهام یار بود، همین!
باورم نميشه چه بلايي سر خودم اوردم نه اتفاقي بود نه دردي نه هيچي كمتر از ٢-٣ ثانيه هي ميام منشنارو ميخونم بلكه يه نفر بگه درست ميشه همه بهم فحاشي كردن هي پلك ميزنم چشمامو باز و بسته ميكنم كه درست بشه نميشه دانشجوهاي رزيدنتي با ذوق ميومدن نگاه ميكردن و ميگفتن/
یاد پادکست آن@thisisonpodcastقسمت تاریک روشن افتادم قصه ای که بی شباهت نیست ، درد رنجی که انسان بعد از این اتفاق براش می افته فقط با حمایت و نه سرزنش و نصحیت به انسان امید و سرزندگی میده اگر نوری نیستیم حداقل با سرزنش و ملامت تاریکی نسازیم امیدت از دست نده
بچه ها خيلي خسته تر از اونم كه توضيح زياد بدم من امشب با اين ليزر بازي ميكردم يهو تصميم گرفتم توشو نگاه كنم و يهو چشمم سوخت و ديگه نديدم رفتم دكتر گفت شبكيه چشم سوخته به همين سادگي و تمام خودمو ناقص كردم اينو جلو دست بچه ها نذاريد، باهاش شوخي هم نكنيد
۷ ساعت و نیم رانندگی پیوسته بدون توقف و استراحت به لطف غرق شدن تو پادکست مرسن عزیز، پادکست آن، محقق شد و لذت بردم :) @thisisonpodcast @mersen
قسمت آخر پادکست آن نترس سارا رو گوش کردم. بعد از مدتها، بابام و کاراش یادآوری شد برام. یاد اینکه چندتا چاقوی بزرگ خریده بود و همیشه موقع دعوا میرفت سراغشون و نه ساله بودم وقتی دیدم مامانم از ترسش داره توی باغچه چالشون میکنه. یاد وقتایی که از خواب میپریدم و میدیدیم چاقو به دست