👾
@Keeeeeeeme
تصویر
صبح یکی ازم پرسید چجوری میخوای خودخواسته بمیری؟ دوست داشتم جوابی بهش بدم ولی ندادم. الان ولی دیدم میدونم کجا دوست دارم باشم؛ وسط کوههای پیر و سبز.
آیینه رو شکستی؛ از تصویر و بازتابم خون جاریه. این تصویر صدباری پشت هم تکرار میشه.
آدمهارو با تمام قلبم دوست دارم؛ طی معاشرتها هرکس روشنیبخش قسمتی از وجودمه که جایگزین شدن این حس به واسطهی چیز دیگهای تقریباً برام ناممکنه.
راهش اینه که از خونه بزنی بیرون و تا جون داری کار کنی. کار نکردن پیری زودرس میاره.
گاهی فکر میکنم اگه تناسخی باشه، توی زندگیهای قبلی مگه چقدر پلید بودم که اینبار توی همچین جهنمی متولد شدم؟
بخدا من توی تاریکیهای فراوانی تا به امروز فرو رفتم ولی این یکی واقعاً فرق داره. کائنات دست به دست هم دادن زجرکش کنن مارو.
امروز یکی از شاگردام اول کلاس صدام کرد تا چیزی که کشیده بود برامو نشونم بده؛ البته من کلا توی حرفام چیزی از دانشگاه هنر نگفته بودم که خب :))))))) جالب واقعاً.

عمیق نشدن خواب از شدت اضطراب یکی از زجرآورترین تجربههاییه که وجود داره.
برای مرگ همسایهی غریبهای که به خونهش دعوت شدم، داستان زندگیشو شنیدم و فقط همون یکبار هم دیدمش، بهشدت غمگینم.
برق رفت و توی یه آسانسور خیلی کوچیک با سه تا غریبه گیر کردم و فهمیدم ترس از اینکه جلوی اونا پنیک نکنم حالمو از خود وضعیت بیشتر بد میکنه.
بنا به دلایلی برگشتم توی یکی از فولدرای قدیمیمو نگاه کردم و متوجه شدم خاورمیانه پدر جوونی همهمونو درآورده :)))