memol
@memolsama
-میخوای برات یه قصه تعریف کنم که آخرشو نمیدونم؟ + تعریف کن. - دوسِت دارم... (کازابلانکا-۱۹۴۲)
مقصود ما ز خوردن می نیست بی غمی از تشنگان گریه مستانه ایم ما چون خواب اگرچه رخت اقامت فکندهایم تا چشم می زنی به هم، افسانه ایم ما صائب
«هیچ چیز راحتم نمیکند؛ نه دریا، نه آفتاب، نه درختها، نه آدمها، نه فیلمها، نه لباس هایی که تازه خریدهام، نمیدانم چهکار کنم، بروم و سرم را به درختها بکوبم، داد بزنم، گریه کنم؛ نمیدانم» فروغ فرخزاد
اگه پادکستی میشناسید که داستانهای شاهنامه رو روایت کنه و کارش درسته، ممنون میشم معرفی کنید 💗
تو سفیر آسمانی چه اسیر این جهانی؟ چه بدانی از چه جانی، به طریق تن نمانی مولانا
درد دارد كه خودت علتِ لبخند شوی و دلت در همه حالات پُر از غم باشد رسول احدی
سوال میکنی از حس من در آغوشت به من بگو که چه حسی تو در وطن داری؟ محمد رفیعی
چه غم که عشق به جایی رسید یا نرسید که آنچه زنده و زیباست نفسِ این سفر است
گرچه در خاکِ وطن گوشهٔ آبادی نیست باز دلبستهی آن خاکِ خرابآبادم کلیم کاشانی

داشتم به مامانش میگفتم ممکنه مجبور شم یه سفر برم، حالا داره پاهامو میبنده که نتونم برم!


چه میشود کرد؟ مگر میشود دنیا را پاره کرد و از تویش خوشبختی درآورد؟ همین است که هست! فروغ