متبدد
@inappeasable_
سنگینی وجودم، زشتی روزمره، نهیب پوچ؛ ذرهای سرگردان که کجدارومریز در مدار باطل هستی میچرخد.
به سازی نمیرقصم. اساساً رقص نمیدانم. تنها گوشهای میایستم و نمایش را تماشا میکنم؛ شاید کفی زدم یا غرغری کردم، اما آنقدر آرام که اثری نگذارد.
انسان نه یک موجود باشکوه، بلکه حیوانی مختل، ناکوک و گرفتار در ناهنجاریهای بنیادین است. حیوانی که نه با خودش کنار میآید و نه با جهان؛ حیوانی بیجایگاه.
آدمها دنبال رنج حداقلی و رضایت حداکثریاند، اما اغلب چیزی که گیرشان میآید، رنج حداکثری و رضایت حداقلی است.
«دیر یا زود، هر میلی باید با خستگیاش مواجه شود: با حقیقتش...» - امیل چوران
آدمیزاد زور میزند چیزی باشد، اما فقط سایهای است که برای لحظهای روی دیوار هستی میافتد و محو میشود.
مرگ بر جمهوری اسلامی، برای همه سالها و جانها و رؤیاهایی که از دست دادیم.
خستگیای که نه از تکاپو میآید و نه از سکون، از چیزی بزرگتر میآید، از چرخه بیپایان پرشدن و خالیشدن، از بودن.
آدمها نهتنها احمقها را دنبال میکنند، بلکه پولدار و قدرتمندشان میکنند. قاعدهای که هیچوقت تغییر نمیکند.
«رویهمرفته دنیا جای وحشتناکی است، و من غمگینم، اغلب اوقات، برای بیشتر مردمی که در آن زندگی میکنند غمگینم.» - بوکوفسکی
تنهایی از گهواره تا گور با ماست. در شلوغترین لحظهها، در میان هزاران صدا، در بین هزاران قلب، آدمیزاد نجوای تنهایی خودش را میشنود.
نه خنده، نه اشک، نه فریاد؛ در برابر نمایش پوچ و مضحک بشریت تنها سکوتی سرد بر وجودم مینشیند.
«انسان تنها حیوانی است که بیهیچ هدفی و صرفاً چون دلش میخواهد، درد به جان دیگران میاندازد.» - شوپنهاور
بعضی روزها دردت غریبهای است که آن را نمیشناسی، اما در وجودت پرسه میزند.
آدمیزاد رنجیدن و رنجاندن است. آدم آرمانی و امنی که همیشه تو را بپذیرد و ناراحت و ناامیدت نکند و به تو هیچ آسیبی نزند، وجود ندارد.
دنیا چه میتواند به آدم بدهد؟ جز دری که به دیوار باز میشود، جز امیدی که به نومیدی میانجامد، جز لذتی که در دلزدگی گم میشود، جز عشقی که در نزدیکی میپژمرد، جز رؤیایی که با بیداری میشکند، جز آهی که در سینه میپیچد.
«در نوع بشر چیزی هست بسیار حقیر، بسیار گزنده. من آن را ازروی رانندگیشان در اتوبان میبینم.» - بوکوفسکی
چند ساعت میخوابی، چند ساعت غیبت میزند؛ لحظهای از سعادت. خواب سعادتی است که بیداری ویرانش میکند.
داستانهایی میسازیم، رؤیاهایی میبافیم، همهاش برای این است که فراموش کنیم بودن کابوس است.
زندگی شوخیای بود که از فهم آن عاجز بودم، درحالیکه دیگران به آن میخندیدند یا لااقل اینطور وانمود میکردند.
«درد بالاخره از راه میرسد، بنگ، به همین سادگی، و رویت مینشیند.» - بوکوفسکی
رفتهرفته آدم متوجه عجز عمیقی در وجود خودش میشود، عجزی که حتی نمیتواند از آن حرف بزند.