Hamidreza
@hamidrezakhaa
من مرکز جهان نیستم
«اما مرد خوبی بود.» «از کجا مطمئنی؟» به قاب عکسش نگاه کرد و گفت: «وقتی تحقیر به او رسید، ادامهش نداد.»
یکی از سنگینترین بارهایی که انسان میتونه حمل کنه؟ شاید خاطرهی یک تحقیر.
ما آدمها خیلی سخت تغییر میکنیم و شاید یکی از معدود راهها برای تغییرمون٬ تغییر در سلیقه باشه. وقتی سلیقه یک نفر تغییر میکنه٬ ذائقهش هم عوض میشه و شاید در شخصیتش هم تاثیر بذاره. برای همین در ارتباط با آدمها٬ از کسایی که تو هیچ چیز سلیقه ندارن و در همه چیز صاحب نظرن٬ میترسم.
چندسال پیش بود که یه دوست خوب مواجه سیستماتیک با سینما رو بهم یاد داد٬ اینکه از هر کشور چهار فیلمساز و از هر فیلمساز چهار فیلم رو ببینم٬ نتیجهاش تو طولانی مدت مواجههای هدفمند با سینما بود. به نظرم تا همیشه نیاز داریم که فرمهای مواجه با هنر رو یاد بگیریم و ترویج بدیم.
با خودم فکر میکنم «ایران» اگه یه فیلم بود٬ چه فیلمی میشد؟ احتمالا مهمان مامان. در کنار هم بودن تو روزهای سخت و سفرهای که همه اهل خونه و محله درش سهم داشتن و وقتی پهن شد٬ همه لبخند زدیم. روح مهرجویی شاد.
همینگوی طوری مینویسه که انگار قلبش رو از سینهش درآورده و گذاشته رو میز٬ اما تفاوتش با بقیه نویسندهها اینکه اشکی نمیریزه٬ با یه دست قلاب ماهیگیریش رو گرفته و با اون یکی دستش بطری آب جو و خیره به دریا نگاه میکنه.
جدیدا متوجه شدم که برای کودک خیلی خوشاینده که به رسمیت شناخته بشه. کودکان اطرافم میدونن که اهل سینما و ادبیاتم٬ سر همین جدیدا ازشون در این رابطهها سوال میپرسم و باهاشون بحث میکنم: آخرین فیلمی که دیدی چی بود؟ آخرین کتابی که خوندی چی؟ قصهش چی بود؟ ذوق چشمهاشون دیدنیه.
حقیقت تلخیه اما همهی ما آدمها از یه جایی به بعد حوصله سربریم٬ برای همین امور فراتر مثل هنر و ادبیات رو خلق کردیم. حالا فکرش رو بکنین یه عده از همین هنر و ادبیات برای اثبات خودشون استفاده کنن. یک تقلیل نابخشودنی که بهشدت رایجه.
جدیدا به چت جی بی تی میگم دارم فلان کتاب رو میخونم٬ بهم موزیک معرفی کن و یه پلی لیست بساز که به حال و هوای کتاب بخوره که تو این چند روز گوش بدم٬ نتیجه عالی بود. زنده باد هر آن چیزی که مواجه رو غنیتر کنه.
بهنظرم احتمالا یه گروه از مردها هرگز نجات پیدا نمیکنن: اونایی که یک مرد دیگه رو در حضور زن/زنها تحقیر میکنن. معمولا ژست دانایی٬ جهاندیدگی و موفقیت هم دارن؛ اما در نهایت با پسرهای دبیرستانی که برای جلب توجه رفیقشون رو جلو مدرسه دخترونه کتک میزنن٬ تفاوتی ندارن. یک ردفلگ متحرک.
چندسال پیش یه عکسی دیدم که یه خانم داشت جنایت و مکافات داستایوفسکی رو میخوند و میخندید. امروز موقع دیدن فیلم پیر پسر یه خانم که پشت سرم نشسته بود٬ بیاغراق از اول تا آخر فیلم با صدای بلند خندید و قهقهه زد. مواجه با آثار داستایوفسکی احتمالا همیشه همینقدر عجیبه.
بهنظرم تو وضعیت سفید٬ قشنگترین رابطه برای امیر و خواهرش منیره بود. با خودم فکر میکنم که کاش منم یه خواهر بزرگتر داشتم که بعد نه تلخ شیرین و نشدنها٬ میومد کنار گوشم میگفت: «آدامسی و آدامسی تو تنبل کلاسی نمرهی بیست میخواستی؟ حالا که شدی رفوزه دلم برات میسوزه.»

به خودم نگاه میکنم و میبینم که بخشی از دلخوشی زندگیم، این شده که تو تابستون هندونهی خوب انتخاب کنم و تو پاییز بشینم یه گوشه و انار دون بگیرم. احتمالا پیر شدن چیزی شبیه همین پررنگ شدن دلخوشیهای کوچک اجتنابناپذیر باشه.
این روزها دارم همینگوی رو بازخوانی میکنم. با خودم فکر میکنم که احتمالا تو تاریخ ادبیات از دو نویسنده هیچ گریزی نیست٬ دو نفری که بعد خودشون همه چیز رو تغییر دادن و مقطعساز بودن. اولیش داستایوفسکی و دومیش همینگوی.
اگه نخوایم قصهی آدمها رو بشنویم یا اون رو به رسمیت بشناسیم٬ به ناچار انسان رو به هویتهای جمعی تقلیل میدیم٬ مردهای سی ساله٬ مردهای غیر سی ساله و الی آخر اما نکتهی ترسناک اینه که «انسان تقلیل نمییابد مگر آنکه تحقیر شود.» و شاید ادبیات تنها راه برای حقیر نشدن انسان و جهان باشه.
بهترین چیز اینکه دووم بیاری و کارت رو تموم کنی. ببینی، بشنوی، یاد بگیری و درک کنی و موقعی دست به قلم بشی که چیزی رو میدونی نه قبل از اون و نه خیلی بعد از اون. ارنست همینگوی
بهترین آدمهایی که تو زندگیم دیدم، کساییاند که در مواجه با دیگران بیشتر از اینکه از خودشون صحبت کنن، از مسئلهها و کنجکاویهاشون صحبت میکنن و نسبت به کنجکاویهای تو هم مشتاقن. برای همین احتمالا همذوق بودن با دیگری، یکی از انسانیترین ویژگیهایی که میتونیم داشته باشیم.