بهنوش
@behnuosh
خسته و کوفته داری از سرکار برمیگردی خونه که یهو میبینی تو خیابون یه خانم با یه موتور و کلاه کاسکت رنگی با مزه که شبیه انیمیشن هاست از بغلت رد میشه و واسه چند لحظه یادت میره ایرانی.
از نظر روحی دلم میخواد به یه مهمونی دعوت بشم که تمش لباس سنتی ژاپنیه؛ و چون نتونستم این لباس پیدا کنم کنسلش کنم و بخوابم.
حمید شب خیز تور یک روزه پیک نیک با برو بچه های شبکه ی ITN گذاشته و داره در مورد مسیرهای رفت و برگشت و برنامه های هنری که قراره انجام بشه توضیح میده؛ دقیقا همون کاری که معاون مدرسه ی ما انجام میداد.
توی توییتر در مورد یکی از توییت هام با این مواجهه شدم؛ نوشته اگه کتاب میخوندی میفهمیدی اینی که نوشته متن یه کتابه؛ توییت های منو میگه :)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))) اگه کتاب میخوندی :))))))))))))

سر صبحی یه آقایی تو اتوبان رفته بود بالای این بشکه های راهنمایی رانندگی داشت با همه ی ماشین ها بای بای میکرد؛ و عجیب تر از همه این بود که رفتارش بنظرم عادی و منطقی بود، بلاخره باید یه جوری فشار عصبی رو کنترل کرد دیگه.
کی باور میکنه یه زمانی دغدغه ی این مردم این بود بلیط بخرن برن آنتالیا مسابقه ی رقص شرکت کنن؛ اون وقت الان چی؟
دلم می خواد تو شهری زندگی کنم که آخر کوچه هاش به دریا میرسه؛ دریای خارجی البته.
آخر ماهه؛ عدد عجیبی دارم توی موجودی حسابم میبینم، دارم میرم بانک، امیدوارم که اشتباه شده باشه.
رفتید خونه و دیدین نریده بودن براتون؟ فدای سرتون، تشریف بیارید خونه ی ما هر روز ریدمانه.