SAM
@Samkoushkian
خوشبختی را جزدرون خودجستجو مکن،زیراخود آفریننده آن هستی/نویسنده بی قلم، مسلح بــ صفحه کلید/Ich mag Goethes Gedichte/بِداهه نویسم/جانم فدای مُلکــ ایران ـم
گفتند رساله ای در باب عشق بنویس یک کلمه نوشتم و آن “تو” بودی (اول و آخر همه تو/مبدأ و مقصد همه تو عشق نباشد در میان/هیچ نزید در جهان)
چیزی که مردم غزه دارند و مردم #سیستان_و_بلوچستان ندارند « رسانه » است.
چرا باید امروز بی بی از در جنوبی کاخ سفید وارد بشه و امارات و عمان پروازهاشون رو تعلیق کنند من سیاستمدار یا تحلیلگر نیستم،اما در عالم سیاست حتی نوع دست دادن هم می تونه معنا دار باشه واقعا این چه معنی می تونه داشته باشه؟
داشتم کتابم را می خواندم که گفتند بیا با هم بازی کنیم قول بهشت دادند،گفتند تو سرباز باش و فقط پرچم را بالا بگیر در میدان همرزمانم به شهادت رسیدند سر برگرداندم،قلعه خالی بود و شاه و وزیر و فیل و اسب با اولین پرواز به شمال شطرنج به آغوش بازیگر سفر کردند و زیر قولشان زدند
سرم بر نیزه ای آواره بود وَتنم زیر آوار بود دلیر نبود سرم اگر در قعر خاک پنهان بود
روزها توی سرزمینم آواره بودم، بدون هیچ رسانه ای معلوم نبود دنیا دست کیه وقتی برگشتم گفتن پیروز شدیم،اما پاره تنم که دو هفته پیش نیمه جون بود به حالت احتضار در بستر افتاده بود (چقدر حسرت خوردم به حال مردمی که اصلا نمیدونن خاورمیانه کجاست و چی باعث شده این سرزمین اینقدر مهم بشه)
صبحگاهان چون که بر بند زندگی قدم می گذارم به رَسَنِ خیال تو چنگ میزنم تا در ورطه بلا نیفتم
او شاعری گمنام است که واژه واژه اش بر حافظه ما نقش بسته ،اگر سواد داشت شاید کتابهایش چاپ شده بود یا نام و یادش بر خاطره شاگردانش نقش بسته بود درست مثل میوه هایش غیر وجد واژه ها درس ایثار،وفاداری،تعهد و شهامت را هم آموخت فرمانروایی که سالها به تار سینه مان نور عشق را بافت
به قهوه ام شیر می ریزم که بگیرد تلخی اش تلخ ست اگر این زمانه شیرم به تیغ و تندی اش در بندم و می گشایم بند از بند سینه اش دائم چشم می گشایم که ببینیم رو سرخی اش
امان از روزگار که حسرت نشانم قضا خواند سوز استخوانم به بند می کُشد روح و روانم زبان تا کی بگیرم در دهانم
پیشانیش را بوسیدم اما جنگل موهایش بوی کوهستان می داد (نتوانستم عکسی از او ثبت کنم،اما به شباهت این تصویر چشمانش #خلیج_فارس بود)

روزی در وصف خالقم که سالها معشوق می پندامش نوشتم؛ وطن من جاییست که تو در آن ز من خشنودی و امروز از پس آنهمه شورها و شوقها ،از پس سقوطها و آزمودنها برایش می نویسم همراه تمام اعصار من لبخندت وطن من است.
وطن ... لازم نیست حتماً سرزمین بزرگی باشد ... گاهی مساحت کوچکی است در حد فاصل دو شانه ... #جناب_غسان_کنفانی
او را بخاطر دارم وقتی که به سن حالِ من بود،من کودکی شاد و سرخوش بودم،او زیبا بود خمیده شدنش را با تمام وجود لمس کردم و دستانش که لطافتشان را به چروکها باختند و آنگاه که صدای بهم خوردن استخوانهایش را می شنوم قلبم می لرزد اما هرگز کلامش از محبت تهی نشد قلب او بهشتُ نامش مادر🩵ست
باد می وزد و ما را با غبار گذشتگان تعمید می دهد که در داغی ضربات روزگار،به خاطرمان بسپریم غبار خواهیم شد بر پیکر آیندگان