Adrian
@AdrianBahmani
من ، همانم که باید باشم ، خــــــودم ⏦ آغـازی دوبـاره ، از پـایـانـی مـتـفـاوت
اونقدر شکستم که دیگه فرق اشک واقعی و نمایشی رو نمیفهمم... ببخش اگه دیگه باور نمیکنم.....
این همان درسیست که دیر یا زود باید میگرفتی. فقط یک «نه»، فقط یک «رفتن»، کافی بود تا بفهمی آدمها همیشه آن چیزی نیستند که تو برایشان بودی. تو با همان ناامیدی، بالاخره خودت را پیدا کردی
خودت را بیپناه نگذار… اگر به رنجهایت پشت کنی، خودت را تنها گذاشتهای.
تو شاید رفته باشی... اما من هنوز گاهی با تکهای از تو حرف میزنم؛ در خودم.
گفت از تفاوتهام خوشش میاد... ولی هیچوقت نگفت تا وقتی که اون تفاوتها توی قابِ ذهنش جا بشن. من متفاوت بودم... و برای بعضیها، فرق داشتن ؛ یعنی نداشتن
من با اشتیاق به شب سلام میکنم، چرا که تنها جاییست که بیهیچ قضاوتی، تو را در رویاهایم میپذیرم. شب، سرزمین امنیست برای دلتنگیهایی که نام تو را فریاد میزنند.
تو اگر قرار است وارد این قلب شوی، باید بدانی: اینجا یا همهچیز است، یا هیچچیز. با نیمعشق و نصفحضور، نه راه داری، نه ماندگاری
تو اگر واقعاً انسان باشی، بقا برایت فقط زنده ماندن نیست. تو آمدهای که "چگونه ماندن" را معنا کنی، نه فقط "ماندن" را تجربه. وگرنه هر جانداری بقا دارد… اما تنها انسان است که میتواند برای آن شأن قائل شود.
تو رفتی، انگار هیچچیز درونت تکان نخورده بود. اما بدان، این خشکچشمی، نشانه استقامت نیست؛ نشانه فراموشی احساس است. آدمی که نمیلرزد، یا عاشق نبوده یا از اول هم نبوده.
تو لغزش من نیستی... تو همان وسوسهای هستی که تمنای دلم را، شکل میدهد.
من خیلی وقتا خودم رو راضی کردم که کسی ناراحت نشه... اما آخرش، نه اون خوشحال شد، نه من موندم...
و شاید گاهی… این لباس آدمیت، تنها گرماییست در سرمای این دنیای بیرحم....
تو دیگه اون آدمِ قبلی نیستی، و من دیگه اون حسی رو ندارم که برای هر چیز کوچیکی، بیام و دلم بخواد باهات شریکش کنم. نه اینکه فراموشت کرده باشم، فقط یاد گرفتم به کسی صمیمیت نشون ندم که قدرش رو نمیدونه.
با تکرار می گویمت ؛ در میان کورها، آنی که می بیند همیشه محکوم است.
ما نمیخواستیم انقلاب کنیم... فقط میخواستیم رؤیاهایمان را زندگی کنیم؛ همین رؤیاها که در آنتنهای خاموش، پشت دیوار فیلترها خاک خوردند.